خبرگزاری فارس نوشت: دنیای خواب، دنیای عجیبی است، از یک طرف عناصر شکل گیری رویا ریشه در گذشته و تجربههای از سرگذرانده شده دارند و از سوی دیگر «خواب» میتواند به گونهای پیشگویی آینده باشد. اما هرچه هست، به طور کلی هر خوابی ریشه در اتفاقات روزمره زندگی شخص خواب بیننده دارد و همچون آلارم، برخی نکات را به آدم گوشزد میکند. روانکاوها خواب و رویا را بسیار مهم میدانند، چرا که از طریق آن میتوان به مخفیگاههای روان و ذهن انسان پی برد و نزدیک شد.
*داستان خوابی که دیدهام
دنیای خواب واقعا دنیای عجیبی است. گاهی اوقات چشم آدم را باز میکند و ویژگی تکاندهندهای دارد، حالا میگویم چرا. اما قبل از آن، لازم است به این نکته اشاره کنم که طی روزهای اخیر، اخبار متعددی همراه با فیلم و تصویر از آشوبگری و وحشیگری عدهای تحت عنوان اعتراضات را شنیدهایم و دیدهایم.
حمله به اماکن و اموال عمومی و خصوصی، تخریب محل کسب و کار مردم، ایجاد ترافیکهای سنگین و اعصابخردکن، بوق زدنهای ممتد و پرتکرار وسط شلوغی بزرگراهها، حمله به اماکن دولتی و انتظامی و نیز برخی اعمال وحشیانه مانند بریدن گلوی یک مأمور انتظامی، به آتش کشیدن یک نیروی پلیس، کتک زدن تا سر حد مرگ یک مأمور دیگر، حمله با چاقو به برخی مردم و مأموران و مجروح کردن آنان، تعرض به نوامیس، آتش زدن ماشینهای دولتی و شخصی و حتی آمبولانسهای امدادی و از این قبیل.
پلان اول: انتشار پیام مهران مدیری
در چنین اوضاع و احوالی، ناگهان پیام آقای مهران مدیری انتشار یافت که اکیداً توصیه کرده بود «با این مردم خشونت نکنید» و معلوم بود که مخاطبش نیروی انتظامی و دیگر نیروهای حافظ امنیت و جان و مال و ناموس مردم است. راستش خیلی به فکر فرو رفتم که آیا او این خرابکاریها، این جنایتکاریها، و این آشوبگریها را میبیند و باز هم چنین حرفی میزند و یا از اینها بیخبر است؟
آیا اطلاع دارد که چه مقدار از اموال مردم در این آشوبگریها از بین رفته است؟ آیا اصلاً تفاوت بین اعتراض و آشوب را درک میکند یا خیر؟ و در نهایت این که از نظر او، «مردم» دقیقاً چه کسانی هستند؟ این مسائل بشدت ذهنم را به خود مشغول کرده بود که دیشب سر بر بالین گذاشتم و خوابیدم و خوابی عجیب دیدم.
لوکیشن: محله مدیری و جوکرهای دیوانه
در عالم خواب دیدم در محلی هستم که میگویند خانه آقای مهران مدیری است. یک آپارتمان بزرگ و شیک و مجلل در یکی از بهترین نقاط تهران که معلوم بود قیمتش نجومی است و بسیاری از اقشار مردم حتی در خواب و خیال هم قادر به تصور آن نیستند.
ابتدا همه چیز آرام بود. بعد کمکم صداهایی به گوشم رسید که هر لحظه بلندتر، خشنتر و ترسناکتر میشد. بعد جمعیتی را دیدم که میآیند و در سر راه خود شیشه مغازهها را میشکنند و آنها را غارت میکنند، فروشگاهها و بانکها را به آتش میکشند، ماشینهای پارک شده در کنار خیابان را درب و داغان میکنند، اتوبوسها را آتش میزنند، حتی به آمبولانسها و ماشینهای امدادی هم رحم نمیکنند، متعرض نوامیس مردم میشوند و روسری و چادر را از سرشان میکشند و هلهله و هیاهویشان گوش فلک را کر کرده است.
این جماعت آمدند و آمدند تا رسیدند به در خانه مهران مدیری. نمیدانم چطور شد که ناگهان به سوی آن خانه هجوم بردند. در این حال مهران مدیری که سر از پنجره بیرون آورده بود تا ببیند چه خبر است، از دیدن آن همه جمعیتی که سعی میکرد وارد خانهاش شود وحشتزده شد و شروع کرد به فریاد کشیدن و کمک خواستن. اما صدایش در میان هیاهوی آن جماعت وحشی گم شد. تنها یکی دو کلمه از حرفهایش به گوشم رسید که فریاد میزد پلیس! پلیس! کمک! کمک!
من که تا آن موقع فقط نگاهم به این جماعت و خانه مهران مدیری دوخته شده بود، ناخودآگاه به سرعت به دور و اطراف نگاه کردم. دیدم عدهای پلیس کمی آنطرفتر ایستادهاند. تعدادشان کم نبود اما در میان آنها، توجهم به دو سه نفر جلب شد.
خوب نگاه کردم؛ دیدم گلوی یکی از آنها بریده شده و از آن خون جاری است. بدن دیگری سوخته و تاول زده است. آن دیگری شکم و پهلویش با ضربات چاقو دریده شده و زخمی است. با این همه، آنها بلافاصله با شنیدن فریادهای کمک مهران مدیری، شروع کردند به حرکت به سمت آن جماعت تا هر طور شده از حمله آنها به خانه او جلوگیری کنند. ولی یکدفعه یک اتفاق بسیار بسیار عجیب افتاد.
ناگهان یک صدایی که انگار همه جا را فرامیگرفت و همه حاضران در آنجا، آن را در میان آن همه سر و صدا و هیاهو خیلی واضح و بلند میشنیدند، به گوش رسید: «با این مردم خشونت نکنید»!
من داشتم به آن جماعت پلیس نگاه میکردم و خیالم راحت بود که الان آنها از تعرض این عده به خانه مهران مدیری جلوگیری میکنند که این صدا به گوشم خورد. اصلاً معلوم نبود منبع این صدا کجاست ولی هرچه بود خیلی واضح و روشن شنیده میشد.
اتفاق عجیبی که افتاد این بود که به محض پخش شدن آن صدا، مأموران نیروی انتظامی در جای خود میخکوب شدند. اول به نظرم رسید خودشان ایستادند اما بعد متوجه شدم که آن صدا، یک صدای معمولی نیست بلکه یک قدرت خاصی در خود دارد که از حرکت آن نیروها جلوگیری به عمل میآورد.
انگار یک سحر و جادو بود که به واسطه آن، پلیسها بر سر جای خود خشکشان زد و فقط میتوانستند به صحنهای که در پیش رویشان بود نگاه کنند. من هم مثل پلیسها قدرت تحرک نداشتم، مثل این که یک بختک رویم افتاده باشد.
مدیری متعجب، زل زده به دوربین
تنها کاری که توانستم بکنم این بود که رویم را به سمت آن جماعت برگرداندم و دیدم با یک هلهله و شور و هیجانی در خانه مهران مدیری را شکستند و وارد آن شدند. قیافه وحشت زده مهران مدیری را هم میتوانستم ببینم که هاج و واج به آنچه میگذشت نگاه میکرد و در برابر آن عده، قدرت هیچ مقاومتی نداشت. خانهاش در حال غارت شدن بود و هر کس چیزی برمیداشت.
تمام آنچه در طول یک عمر اندوخته بود، پیش چشمانش در حال دزدیده شدن و به فنا رفتن بود. رنگ به رخساره نداشت و دهانش مثل همان صحنههایی که در فیلمهایش تعجب میکرد، باز مانده بود. حتی پلک هم نمیزد. در همین حال، ناگهان شعله آتشی در خانهاش، توجهم را به خود جلب کرد.
مهران مدیری با دیدن آتش دوباره با تمام قدرت فریاد کشید: کمک! کمک! خواهش میکنم کمکم کنید! نیروهای پلیس با شنیدن این صدا، دوباره تلاش کردند تا به کمک او بروند و آن جماعت وحشی را از آنجا دور کنند.
من در دل دعا میکردم که آنها بتوانند از جای خود حرکت کنند و به کمک او بروند و سرمایه زندگیاش را از چنگ آن جماعت وحشی نجات دهند. آنها هم با هر زحمتی بود چند قدمی برداشتند و در حال سرعت گرفتن بودند که ناگهان دوباره آن صدای بلند و سحرآمیز در فضا پیچید: «با این مردم خشونت نکنید» و بلافاصله انگار دوباره پای نیروهای انتظامی با قویترین چسب دنیا به زمین چسبید.
مرا از آنچه میخواهم محافظت گردان
پلیسها هرچه تلاش کردند فایدهای نداشت. از طرفی، آن جماعت وحشی هم دیگر متوجه این مسأله شده بود که آن صدای بلند و سحرآمیز از چه قدرتی برخوردار است و با خیال راحت به کارشان ادامه میدادند. اما کاش کارشان فقط همان غارت و به آتش کشیدن خانه مهران مدیری بود. کاش به همین مقدار بسنده میکردند و کاش من هرگز آن صحنه را در خواب ندیده بودم.
حتی الآن هم که بیدارم و میدانم آنچه دیدهام فقط یک خواب بوده است، وقتی دوباره آن صحنه را در ذهنم مجسم میکنم، تنم شروع میکند به لرزیدن، دهانم خشک میشود، و بدنم از شدت خشم آتش میگیرد. کاش میشد این صحنه را برای همیشه از ذهنم پاک میکردم. خدایا کمکم کن فراموشش کنم!
من داشتم به نیروهای پلیسی که انگار در یک حلقه سحرآمیز گرفتار شده بودند نگاه میکردم و کاملاً میدیدم که آنها هرچه در توان دارند تلاش میکنند تا بتوانند خود را از این وضعیت خلاص کنند.
در همین حال، ناگهان صدای مهران مدیری به گوشم خورد که با دفعه قبل تفاوت داشت. انگار چیزی به آن فریادهای قبلی اضافه شده بود. بله، حالتی از التماس و درخواست. ضجه و استغاثه. غم و اندوه. خوب که نگاه کردم آن صحنه وحشتناک را دیدم.
*در آیینشان هیچ نشانی از تمدن نیست که در آن رنگی از بربریت نباشد
وحشیهای خیابان چون جوکرهای دیوانه هلهله میکشیدند و چادر از سر دختران و زنان، آنها که برهنگی آیینشان بود، آزادی را در جنون و بیقانونی میدیدند و در «تمدن»شان هیچ نشانی نبود که در آن، رنگی از «بربریت» نباشد.
یک لحظه در خواب فکر داعش و داعشیان به ذهنم رسید و با خودم گفتم مگر اینها داعشی هستند؟ مگر داعش به ایران حمله کرده است؟ مگر حاج قاسم آنها را نابود نکرد؟
این بار دیگر فقط مهران مدیری نبود که فریاد میکشید و کمک میخواست. من هم با دیدن آن صحنهها، خشم و خروش سراسر وجودم را فراگرفت. بغض گلویم را گرفت و اشکم جاری شد. یکدفعه نگاهم متوجه نیروهای پلیس شد.
دیدم آن که گلویش را بریده بودند، آن که تنش را سوزانده بودند، آن که با چاقو پهلویش را دریده بودند و آن که استخوانهای سینهاش را با مشت و لگد شکسته بودند، با دیدن آن صحنه، چنان خونشان در دفاع از ناموس یک هموطن به جوش آمده بود که بیتوجه به زخمها و جراحاتشان، نعرهای حیدری سر دادند و پای از زمین کندند و با تمام توان به سمت آن جماعت داعشیصفتِ دزدِ بیناموسِ بیوطنِ دویدند.
خیلی خوشحال شدم و جالب این که در همین حال، در عالم خواب که گلویم خشک و بدنم خشکیده شده بود، یک لیوان آب خنک گوارا به دستم دادند. مأموران با تمام وجودشان میدویدند و کمکم داشتند به آنها میرسیدند. من از شدت هیجان و خوشحالی، حتی یادم رفت که آن لیوان آب را سر بکشم. همینطور خیره نگاه میکردم و در دل دعا میکردم تا آنها هرچه زودتر بتوانند دختر مهران مدیری را از آن مخمصه نجات دهند. دیگر دو سه قدم بیشتر نمانده بود، که باز آن صدای سحرآمیز لعنتی، فضا را پر کرد: «با این مردم خشونت نکنید» و باز پای پلیسها به زمین چسبید و آن جماعت دور و دورتر شدند.
آهی از نهاد برکشیدم و تنم مثل یک چوب خشک شروع کرد به لرزیدن. خواستم آن آب را بنوشم، دیدم لیوان خالی است و خشک.
در آن حال که من میگریستم و میلرزیدم، دیدم جماعتی از آنها که خانه و کاشانه مهران مدیری را به آتش کشیده بودند، به سمت خود او رفتند. از مهران مدیری هیچ کاری برای نجاتش جز ضجه زدن برنمیآمد.
صدای آن جماعت به گوشم میرسید که یکی میگفت ساعتش خیلی گرانقیمت است، دیگری میگفت کفشش هم خیلی گران است و یکی دیگر میگفت پیراهنش هم کم قیمت نیست. معلوم بود که قصد غارت خود او را دارند. وقتی آنها او را دوره کردند، مهران مدیری از وحشت، زبانش بند آمده بود. نه فریادی و نه ضجهای. حتی پلک نمیزد.
ساعتش را درآوردند، کفشش را درآوردند، پیراهنش را درآوردند و او فقط مات و مبهوت نگاه میکرد. دوباره آن صدای سحرآمیز در فضا پیچید که «با این مردم خشونت نکنید» و این بار دیگر قطع نشد و همینطور تکرار شد.
ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. دیدم مهران مدیری ساکت و مات و مبهوت است اما صدایش در آن فضا به گوش میرسد. با خود گفتم این صدا از کجاست؟ کمی حواسم را جمع کردم؛ وای خدای من! صدای مهران مدیری همان است که میگوید «با این مردم خشونت نکنید»!
با هر بار تکرار این جمله، آن جماعت وحشی، وحشیتر میشدند و صدای هلهلهشان بیشتر میشد طوری که از شدت ترس و وحشت، فریادی کشیدم و از خواب پریدم. لحظاتی انگار در شوک بودم. نمیدانستم هنوز در عالم خوابم و یا بیداری.
*همهاش یک «خواب» بود
گوش کردم؛ دیدم دیگر از آن جماعت وحشی خبری نیست، همه جا امن و امان است، مردم در خانههایشان براحتی خوابیدهاند، کسی به جایی حمله نمیکند، از انفجار و آتش و خرابی خبری نیست، مهران مدیری ضجه نمیزند و فریاد کمک خواستنش به آسمان بلند نیست، خانهاش در امان و ناموسش محفوظ است و شهر در آرامش و امنیت به سر میبرد. فهمیدم بیدارم. خدا را شکر کردم و خدا را شکر کردم و باز هم خدا را شکر کردم.